شماره ٣٠٨: کرد شبنم را بخورشيد آشنا افتادگي

کرد شبنم را بخورشيد آشنا افتادگي
قطره را شد سوي دريا رهنما افتادگي
راحت روي زمين زير نگين نازتست
گر چو نقش پا تواني ساخت با افتادگي
بي نيازي نيست ناز غيرت آهنگان عشق
شعله را گردنکشي برده است تا افتادگي
عالمي چون اشک بر مژگان ما دارد قدم
اين نيستان داشت وا پيش از بوريا افتادگي
داغ ميگويد بگوش شعله کاي مست غرور
تا به کي سر بر هواي پيش پا افتادگي
ما ضعيفان فارغيم از زحمت تحصيل جاه
مسند ما خاکساري تخت ما افتادگي
از مزاج کينه جو وضع مدارا برده اند
با شرر مشکل که گردد آشنا افتادگي
گه بپاي کاکلش افتم گهي در پاي زلف
خوش سر و کاري مرا افتاد با افتادگي
رفته از خويش تا از خاک بردارم سري
اينقدر چون سايه ام دارد بپا افتادگي
يا رفت و من چو نقش يا بخاک افتاده ام
سايه ميگرديد کاش اين نارسا افتادگي
فال اشکي ميزند بيدست پائيهاي آه
شبنم است آندم که گل کرد از هوا افتادگي
خاک عاجز نيز خود را ميزند بر روي باد
خصم اگر منصف نباشد تا کجا افتادگي
ما همه اشک و تو مژگان ما همه تخم و تو ابر
دستگيري از تو ميزيبد ز ما افتادگي
تا تواند خواست عذر سرکشي هاي شباب
ميکند (بيدل) بما قد دو تا افتادگي