فريبم ميدهد آسودگي اي شوق تدبيري
برنگ غنچه خوابي ديده ام اي صبح تعبيري
ندانم دل اسير کيست اما اينقدر دانم
که در گرد نفس پيچيده است آواز زنجيري
جهان ميدان آزاديست اما مرد وحشت کو
نباليد از نيستان تعلقها نيي تيري
بمغروران طاقت برنمي آئي مدارا کن
نياز سرکشان دارد خم تسليم شمشيري
دل غافل بخاک تيره برد آخر شکست خود
غبار زندگي هم بود اگر ميکرد تعميري
چه خواهد کرد با ما صافي آئينه دلها
گرفتم آه من خون گشت و پيدا کرد تاثيري
نماز بيخودي تکليف ارکان برنميدارد
چو خون بسملم يک سجده شوق زمينگيري
نفس هر پر زدن گردد و عالم رنگ بو دارد
ز صيد خود مشو غافل که داري طرفه نخچيري
بآساني مدان آئينه ديدار گرديدن
صفا در پرده زنگار دزديده است شبگيري
من و مشق ندامتها که چون مژگان قرباني
نشد ظاهر ز چندين خامه ام يک اشک تحريري
نمود معني احوال من صورت نمي بندد
منگر سازد خيال موي مجنون کلک تصويري
شب مهتاب ذوق گريه دارد فيضها (بيدل)
کدامين بيخبر روغن نخواهد از چنين شيري