غبار هوش طومان دارد اي مستي جنون تازي
بهار شوق خار اندوه است اي شعله پروازي
نميدانم بغير از عذر استغنا چه ميخواهم
گداي بي نيازم بر در دل دارم آوازي
خيالش در نظر خميازه باليدني دارد
ز حشر ناله ميترسم قيامت کرده اندازي
غبارم هر طپيدن ناز ديگر ميکند انشا
اثرها دارد اين رنگ خيال چهره پردازي
گداز ياس دل را غوطه در سنجاب داد آخر
ز خاکستر فگند اين شعله طرح بستر ناري
بسيل گريه دادم رخت ناموس محبت را
برو افتاد از هر قطره اشکم بخيه رازي
حيا را هم نقاب معني رازت نميخواهم
که ميترسم عرق بر جبهه بندد چشم غمازي
نفس گير است همچون صبح موي پيري اي غافل
سفيدي ميکند هشدار گرد بال شهبازي
قفس فرساي خاکستر مينديش آتش ما را
بطبع غنچه پنهان در ته بال است پروازي
خط پرکار خواندي دل ز معني جمع کن (بيدل)
ندارد نسخه نيرنگ دهر و انجام آغازي