غبارم ميکشد محمل بدوش ناله دردي
که از وحشت نگيرد دامن انديشه اش گردي
بطوفان تماشاي که از خود رفته يا رب
که گردم مي دهد ياد از نگاه جلوه پروردي
خرد را در مقام هوش تسليم جنون کردم
بحال خويش هم باز آمدن دارد ره مردي
تماشاي سواد عافيت برده است از خويشم
مگر مژگان بهم آرد کسي تا من کنم گردي
درين غفلتسرا از ياس بردم فيض آگاهي
گلاب افشاند همچون صبح بر رويم دم سردي
جرس آتش زنم دود سپندي پرفشان سازم
بدوشم تا به کي محمل کشد فرياد بيدردي
چسان با صفحه افلاک سازد نقش آزادم
غبارم دامن مژگان نگيرد چون نگه فردي
شبستان جسد پاس از دل بيدار ميخواهد
جهاني خفت است اينجا و پيدا نيست شبگردي
بجسيتم آخر از قيد طلسم نارسايهئا
شکست بال قدرت گشت بر ما جنگ تامردي
ز بس چون شمع (بيدل) با شکست رنگ درجوشم
ز هر عضوم توان کرد انتخاب چهره زردي