شماره ٣٠٠: عنانم گر نگيرد خاطر آينه سيمائي

عنانم گر نگيرد خاطر آينه سيمائي
بقلب آسمان ها ميزنم از آه هيهائي
ز سامان دو عالم آرزو مستغنيم دارد
شبستان خط جام و حضور شمع و مينائي
دميدن گو نباشد آبيار ريشه جهدم
نهال داغ حرمانرا زمينگيري است با لائي
نياز خاک راه نااميدي بايدم کردن
دل خون گشته در دستي سر فرسوده درپائي
سراغ خون من از گرد رنگ گل چه ميپرسي
بياد دامن او ميکشم آخر سر از جائي
چراغ حيرتم چون لاله در دست است معذورم
رهي گم کرده ام در ظلمت آباد سويدائي
درين گلشن ميسر نيست ترک احولي کردن
که در هر برگ گل آينه دارد حسن رعنائي
ز نفي ما و من اثبات وحدت کرد آگاهي
حبابي چند از خود رفت و بيرون ريخت دريائي
نبود اميدي از جام سلامت غنچه ما را
هم از جوش شکست رنگ پر کرديم مينائي
ندامت مايه ايم اي ياس آتش زن بعقبي هم
که امروز زيان کاران نه مي ارزد بفردائي
دل از کف داده ام ديگر ز کلفت ها چه ميپرسي
بسامان غبارم دامن افشانده است صحرائي
من (بيدل) حريف سعي بيجا نيستم زاهد
تو و قطع منازلها من و يک لغزش پائي