شماره ٢٩٩: عمريست همچون مژگان از درد ناتواني

عمريست همچون مژگان از درد ناتواني
دامن فشاندن من دارد چگر فشاني
وامانده ادب را سرمايه طلب کو
خاکست و آب گوهر در عالم رواني
فرياد کز تو هم بر باد خود سري داد
مشت غبار ما را سوداي آسماني
آنجا که بيدماغي زور آزماي عجز است
دارد نفس کشيدن تکليف شخ کماني
اي آفتاب تابان دلگرمي ئي ضرور است
بر رغم سرد طبعان مگذر ز مهرباني
از وحشت نفسها درياب حسرت دل
بانگ جرس نهان نيست در گرد کارواني
در عالم تعين وارستن از امل نيست
در قيد رشته کاهد گوهر ز سخت جاني
پيوسته ناتوانان مقبول خاص و عام اند
از بار سايه نبود بر هيچکس گراني
همت بفکر هستي خود را گره نسازد
حيفست کيسه دوزي بر نقد رايگاني
اي نيستي علامت تا کي غم اقامت
خواهد بباد رفتن گردي که مي فشاني
داديم نقد بينش بر باد گفتگوها
چشم تميز ما بست گرد فسانه خواني
(بيدل) بساط دل را بستم بناله آمين
کردم بگلشن داغ از شعله باغباني