شماره ٢٩٨: عمر گذشت و همچنان داغ وفاست زندگي

عمر گذشت و همچنان داغ وفاست زندگي
زحمت دل کجا بريم آبله پاست زندگي
هر چه دميد از سحر داشت ز شبنمي اثر
در خور شوخي نفس غرق حياست زندگي
آخر کار زندگي نيست بغير انفعال
رفت شباب و اين زمان قد دوتاست زندگي
دل بزبان نميرسد لب بفغان نميرسد
کس بنشان نمي رسد تير خطاست زندگي
پرتوي از گداز دل بسته ره خرام شمع
زين کف خون نيمرنگ پا بحناست زندگي
تا نفس آيت بقاست ناله کمين مدعاست
دود دلي بلند کن دست دعا است زندگي
از همه شغل خوشتر است صنعت عيب پوشيت
پنبه بروي هم بدوز دلق گداست زندگي
يک دو نفس خيال باز رشته شوق کن دراز
تا ابد از ازل بتاز ملک خداست زندگي
خواه نواي راحتيم خواه طنين کلفتيم
هر چه بود غنيمتيم صوت و صداست زندگي
شور جنون ما و من جوش و فسون و هم و ظن
وقت بهار زندگيست ليک کجاست زندگي
جز بخموشي از حباب صرفه عافيت که ديد
اي قفس اينقدر مبال تنگ قباست زندگي
(بيدل ازين سراب وهم جام فريب خورده ئي
تا بعدم نميرسي دورنماست زندگي