شماره ٢٩٦: عرق ريز خجالت ميگدازد سعي بيتابي

عرق ريز خجالت ميگدازد سعي بيتابي
ندارم مزرع اميد اما ميدهم آبي
درين دريا بکام آرزو نتوان رسيد اما
مه اينجا بعد ماهي ميکشد ماهي بقلابي
خجالت هم ز ابرام طبيعت برنمي آيد
حيا را کرد غواص عرق مطلوب نايابي
گهي فکر تعيين گاه هستي مي کنم انشا
سر و کارم به تعبير است گويا ديده ام خوابي
خم تسليم قرب راحت جاويد ميباشد
بذوق سجده سر دزديده ام در کنج محرابي
قناعت پرور اين گرد خوانيم از ضعيفي ها
غنيمت ميشمارد رشته ما خوردن تابي
ز فکر خود گريزان رفت خلق نارسا فطرت
برنا آشنا سير گريبان بود گردابي
تلاش حرص هم سرمايه مقدور ميخواهد
دماغ ما زخشکي داغ شد اي دردسر خوابي
برو در کربلا ديگر مپرس از رمز استغنا
شهيد ناز او از تيغ ميخواهد دم آبي
نوائي گل نکرد از پرده ساز نفس (بيدل)
ز هستي بگسلم شايد رسد تاري بمضراني