شماره ٢٩٠: شور گم گشتيم ز دبدر رسوائي

شور گم گشتيم ز دبدر رسوائي
حيف همت که شود منفعل عنقائي
ننگ هوش است که چون عکس درين دشت سراب
آب آينه کند کشتي کس دريائي
خلقي از لاف جنون شيفته آگاهيست
تو بخميازه مبر عرض قدح پيمائي
شمع واماندنش از خوبش گذشت آخر کار
پشت پاي است ز سر تا بقدم بي پائي
در مقامي که نفس نعل در آتش دارد
خنده مي آيدم از غفلت بي پروائي
ياد آن قامت رعنا بتکلف نکني
که مبادا روي از خويش و قيامت آئي
حسرت باده کشي نيست کم از آتش صور
کوه ها رفت بباد از هوس مينائي
سعي مطرب نشود چاره گر کلفت دل
اين گره نيست که ناخن زني و بگشائي
شور هنگامه افلاک و خروش دل خاک
بيصداتر ز دو دست است چو بر هم سائي
حرف عشق انجمن آراي خروشست اينجا
بندني گردد اگر لب بهم آرد نائي
خواب در ديده ارباب قناعت تلخ است
بوريا گر نکند مخملي و ديبائي
هيچ جا نيست تهي جاي بهم جوشيدن
شش جهت عالم عنقاست پر از تنهائي
شعله را جز ته خاکسترش آرام کجاست
جهد آن کن که تو در سايه خوبش آسائي
(بيدل) اين ما و منت حائل آثار صفاست
نفسي آينه باشي که نفس ننمائي