زنيرنگ خيال طفل شوخ شعله در چنگي
شرر جواله گرديده است تا گردانده ام رنگي
تجلي صيقل ديدار چون آينه ام اما
نميباشد بنا بينائي حيرانيم زنگي
تلاش لازم افتاده است ساز زندگاني را
سري بر سنگ مي بايد زدن بيصلحي و جنگي
چو صبح اظهار ناکاميست سامان بهار من
زپرواز غباري چند پيدا کرده ام رنگي
دو عالم ميتوان از يک نگاه گرم طي کردن
تگ و پوي شرر ني جاده ميخواهد نه فرسنگي
فضاي وادي امکان ندارد گردي از الفت
همان چين است اگر خاري بدامانت زند چنگي
ببال اي آه نوميدي که از افسون افسردن
طپشها خون شد اما کرد ايجاد دل تنگي
زياس قامت خم گشته بر خود نوحه ئي دارم
پريشان کرده ام در مرگ عشرت گيسوي چنگي
زبان اضطراب اشک نوميدم که ميفهمد
شکستم شيشه ئي اما نبردم بوي آهنگي
چرا بر خود ننازد چهره پرداز نياز من
شکستي طره تا بستي بروي حال من رنگي
زطبع ما درشتي برد ياد رفتگان (بيدل)
خرام نالها نگذاشت در کهسار ما سنگي