شماره ٢٨١: زغرور شمع و رعونتش همه جاست آفت روشني

زغرور شمع و رعونتش همه جاست آفت روشني
که چو مو نشسته هزار سر ته تيغ از رگ گردني
تب و تاب طاقت فتنه گر همه را دوانده بدشت و در
تو بعجز اگر شکني قدم نه رهي است پيش نه و رهزني
دو سه روز گو طپش نفس بهوا زند علم هوس
ندويده ريشه ات آنقدر که رسد بزحمت کندني
چو سحر تلاش گذشتني زجهات بايدت آنچنان
که زصد فشاندن آستين گذرد شکستن دامني
گل نوبهار تنزهي ثمر نهال تجردي
بکجاست بار تعلقي که کشي بدوش فگندني
خجل از لباس غرور شو به تجرد از همه عور شو
که نشد هوس بهزار جامه کفيل پوشش سوزني
زغم امل بدرا اگر زمآل زندگي آگهي
شب و روز چند نفس زني بهواي يکدم مردني
چمن است خلق نو و کهن زبهار عبرت وهم و ظن
نخوري فريب گل و سمن که در آب ريخته روغني
چقدر گراني غفلتت زده بر فسردن همتت
که زسعي گردش رنگ ها نرسيده بفلاخني
بکمين صفحه باطلت نفتاد آتش امتحان
که بقدر هر شرر از دلت نگهي است در پس روزني
به ندامت از تو مقدم است الم خجالت خرمي
نشد آشناي کف آن حنا که نه پيش آمده سودني
چو نفس زهمت پرفشان من (بيدل) از همه رسته ام
بخودم فتاده ترددي نه بدوستي نه بدشمني
زنفس اگر دو روزي ببقا رسيده باشي
چو نسيم گل هوائي بهوا رسيده باشي
زخيال خويش بگذر چه مجاز و کو حقيقت
چو گذشتي از کدورت بصفا رسيده باشي
نفست زآرميدن بعدم رساند خود را
تو که ميروي نظر کن بکجا رسيده باشي
چه طپيدنست اي اشک بتوام نه اين گمان بود
که زسعي آب گشتن بحيا رسيده باشي
بفسون دولت خشک مفروش مغز عزت
که فسرده استخواني بهما رسيده باشي
تو و صد دماغ مستي که يکي بفهم نايد
من و يک جبين نيازي که تو وارسيده باشي
ببساط بي نيازي غم نارسيدنم نيست
من اگر بسر رسيدم تو بپا رسيده باشي
ثمر بهار رنگي بکمال خود نظر کن
چمني گذشته باشد زتو تا رسيده باشي
سر و کار ذره با مهر زحساب سعي دور است
بتوکي رسيم هر چند تو بما رسيده باشي
بتأمل خيالت جگرم گداخت (بيدل)
که تو تا بخود رسيدن بچها رسيده باشي