شماره ٢٨٠: زعرياني جنون ما نشد مغرور ساماني

زعرياني جنون ما نشد مغرور ساماني
توان دست از دو عالم برد اگر باشد گريباني
مگر از خود روم تا اشکي و آهي بموج آيد
که چون شبنم نيم سر تا قدم جز چشم حيراني
چسان زير فلک عرض بلنديها دهد همت
که از کوتاهي اين خيمه نتوان چيد داماني
ندانم از کدامين کوچه خيزد گرد من يارب
نواي شوقم گم کرده ام ره در نيستاني
تبسم جلوه ئي چون صبح بگذشت از کنار من
سراپايم نهان گرديد در گرد نمکداني
زسوز دل تجلي منظر برقيست هر عضوم
چو مجمر دارم از يکشعله سامان چراغاني
زقرب سايه من ميگدازد زهره راحت
تبي در استخوان دارم چو شيري در نيستاني
چنين کز هر بن مو انتظار چشم يعقوبم
پس از مردن تواند ريخت خاکم رنگ کنعاني
بزلف او شکست آماده حسرت دلي دارم
که عمري شد شکن مي پرورد در سنبلستاني
باسباب تعلق جمع نتوان يافت آسودن
دو عالم محو گردد تا رسد مژگان بمژگاني
هيولي ماند دهر و نقشي از پيکر نبست آخر
زلفظ اين معما برنيامد نام انساني
اگر (بيدل) چو گل پايم زدامن برنمي آيد
ندارد کوتهي دست من از سير گريباني