شماره ٢٧٩: زدستگاه مبر زحمت گرانجاني

زدستگاه مبر زحمت گرانجاني
مکش رواني از آب گهر بغلطاني
خوش آن نفس که چو معني رسد بعرياني
چو بوي گل زبهارش لباس پوشاني
بنظم و نثر مياز از لطافت تقرير
زبور معجزه دارد از خوش الحاني
کمال نغمه در اينجا بقدر حنجره است
ادا کنيد بخواندن حق سخنداني
سخن خوشست بکيفيتي ادا کردن
که معني آب نگردد زننگ عرياني
حريف مردم بد لهجه بودن آسان نيست
کسي مباد طرف با عذاب روحاني
درين هوسکده درس خموشيت اولي است
که بر وقار نويسي برات ناداني
خداي را مپسند اي بهار رنگ عتاب
شکست آينه دل بچين پيشاني
تغافلت عدم آواره کرد عالم را
مگر بگردش چشم اين عنان بگرداني
مسيح موج زند تا تبسم آرائي
جنون بهار کند زلف اگر پرافشاني
نشاط با دل آزرده ام نميسازد
بروي زخم کند خنده اش نمکداني
خطاي فکر اقامت بخود مبند اينجا
که درس عمر روانست و سکته ميخواني
بتيغ قطع نشد انتظار ما (بيدل)
هنوز نامه سياه است چشم قرباني