زخويش رفته اتم اما نرفته ام جائي
غبار راه توام تا کيم زني پائي
تحير تو زفکر دو عالمم پرداخت
بجلوه ات که نه دين دارم و نه دنيائي
نشسته ام بادبگاه مکتب تحقيق
هزار اسم گره بسته در معمائي
رموز حيرت آينه کيست دريابد
اقامت در دل نيست بي تقاضائي
مقيم کنج خرابات زحمتيم همه
گمان مبر که برون افتد از خمش لائي
زساز دهر مگو کوک عبرتست اينجا
سپند سوخته ئي يا ترنگ مينائي
نشانده است جهانرا در آتشي که مپرس
جمال درنظر و انتظار فردائي
درين قلمرو وحشت چه مردمک چه نگاه
جنون دمانده خط از نقطه سويدائي
نظر بحيرت تصوير هند باخته ام
کزين سيه قلمان برنخاست ليلائي
بآن خمي که جنون چين دامنم پرداخت
چو گردباد شکستم کلاه صحرائي
چو صبح ميروم از خويش تا کجا برسم
بهر نفس زدنم پرگشاست عنقائي
غرور خودسري از پست فطرتان (بيدل)
دميده آبله ئي چند از کف پائي