شماره ٢٧٧: زچه ناز بال دعوي بفلک گشاده باشي

زچه ناز بال دعوي بفلک گشاده باشي
تو غبار ناتواني ته پا فتاده باشي
مي عيش بيخمارت نفسي اگر درين بزم
سر ازخيال خالي دل بي اراده باشي
قدمي اگر شماري پي عزم پرفشاني
بهزار چين دامن زسحر زياده باشي
زتلاش برق تازان گروت گذشته باشد
تو اگر سوار همت دو قدم پياده باشي
زنمو برنگ شبنم طرب بهار اين بس
که زچشم تر سرکشي بدر اوفتاده باشي
نسزد بمکتب وهم غم سرنوشت خوردن
خط اين جريده پوچ است خوشت آنکه ساده باشي
همه را ز باغ اعمال نظر او نبست نازش
تونم جبين نداري چه گل آب داده باشي
شرر پريده رنگت اگر اين بهار دارد
زمشيمه تعين بچه ننگ زاده باشي
گل سرخوشي و مستي طلبي است مابقي هيچ
اگر اين خمار بشکست نه قدح نه باده باشي
چو جواني و چه پيري به کشاکش است کارت
چو کمان دمي که زورت شکند کباده باشي
نروي بمحفل اي شمع که زتنگي دل آنجا
به نشستن تو جا نيست مگر ايستاده باشي
سخنت بطبع مستان اثري نکرد (بيدل)
سر شيشه هاي خالي چقدر گشاده باشي