شماره ٢٧٦: زير پيراهن برون آبي شکوهي نيست عرياني

زير پيراهن برون آبي شکوهي نيست عرياني
جنون کن تا حبابي را لباس بحر پوشاني
گل آينه را روي تو بخشد رنگ حيراني
دهد زلفت بدست شانه اسباب پريشاني
بپاس راز اشک از ضبط مژگان نيستم غافل
بخاک افگندنست اين طفل از گهواره جنباني
بمجنون نسبت سودا پرستانت نميباشد
زآدم فرق بسيار است تا غول بياباني
بهر جا چاره ميجستند مجروحان الفت را
فتيله در دهان زخم بود انگشت حيراني
سر بيمغز ما را چاره ئي ديگر نميباشد
مگر تيغي شود ناخن برين عقد گرانجاني
در بر بسته ميگويد رموز خانه ممسک
سواد تنگي دل روشنست از چين پيشاني
شمار عقده دل همچنان باقيست در زلفش
گر انگشتت شود تا شانه خشک زسبحه گرداني
ندانم آرزو تمهيد ديدار کيم امشب
چو چشم يک لب عرض و هزار انگشت حيراني
تو از خود ناشناسي حق عزت کرده باطل
دران محفل که خاکي تيره دارد آب حيواني
غرور طبع وانگه لاف دين داري چه ظلمست اين
بدلها ريشه ئي چون سبحه ميخواهد سليماني
زاظهار کمالم آب مي بايد شدن (بيدل)
لباس جوهرم چون تيغ تا کي ننگ عرياني