زبسکه کرد تصور نگاه مژگاني
بخود شناسي ما ختم شد خداداني
شرر گل ست خزان و بهار امکاني
ندارد آنهمه فرصت که رنگ گرداني
زخود برآمدگان شوکتي دگر دارند
غبار هم بهوا نيست بي سليماني
بعجز کوش گر از شرم جوهري داري
مباد دعوي کاري کني که نتواني
لباس بر تن آزادگان نمي زيبد
بس است جوهر شمشير موج عرياني
گشاده روئي ارباب دستگاه مخواه
فلک بچين مه نو نهفته پيشاني
فراغ دارد از اسلام و کفر غره جاه
يکيست سبح و زنار در سليماني
سواد مطلع ما نيست آنقدر روشن
که انتظار نويسي بچشم قرباني
کجاست گرد اميدي که دامنم گيرد
چو صبح ميدمد از پيکرم خودافشاني
زابر گريه ديده گر ايمني ميداشت
نميکشيد زمژگان کلاه باراني
چو خون بسلم از دستگاه شوق مپرس
بهار کرد طواف من از پريشاني
درين هوسکده تا ممکنست (بيدل) باش
مکار آينه تا حيرتي نروياني