شماره ٢٧١: ديده ئي داريم محو انتظار مقدمي

ديده ئي داريم محو انتظار مقدمي
يارب اين آئينه راز انگل حضور شبنمي
آنکه در يکتائيش وهم دوئي را راه نيست
چون کنم يادش مقابل ميشوم با عالمي
گريه گو خجلت فروشيهاي عرض درد اوست
از عرق در پرده هاي ديده ميدزدم نمي
چشمه خوني دگردارد بن هر موي من
خاک گردم تا بچندين زخم بندم مرهمي
چون هلالم دستگاه عاجزي امروز نيست
در عدم بر استخوانها جبهه ميديدم خمي
اي بهار نيستي از قدر خود غافل مباش
هر دو عالم خاک شد تا بست نقش آدمي
سنگ اگر گردي شرر خواهد کشيدن محملت
نيست اين آسودگيها جز کمينگاه رمي
از گزند امتداد روز و شب غافل مباش
بر سراپاي تو پيچيده است ما را رقمي
مايل قطع وفا تا چند خواهي زيستن
تيغ کين را جز تنک روئي نميباشد دمي
با کمال عجز (بيدل) بي نيازي جوهريم
در شکست ما کلاه آرائي ئي دارد خمي