شماره ٢٧٠: دوستان اين خاکدان چون من ندارد ديگري

دوستان اين خاکدان چون من ندارد ديگري
خانه در زيرزمين بنياد و نقش پا دري
مردم و ياد مرا بر من نکرد آن مست ناز
در غبارم داشت استقبال پابوسش سري
ميروم از خود چو شمع و پا بدل افشرده ام
کشتي من بادبان دارد بجيب لنگري
خواب راحت در تلاش مخمل و سنجاب سوخت
زير پهلو داشتم چون ناتواني بستري
اخگري بودم زداغ بيکسي پامال ياس
بر سر من سايه کرد آخر کف خاکستري
از حلاوتگاه فقرم بورياي داده اند
با زمين چون بند ني چسپيده ام بر شکري
آرزوها در سواد وهم جولان ميکند
آنسوي ميدان در افتاده است با هم لشکري
زنگ غفلت محرم آينه دل بوده است
عافيت دارد درون خانه بيرون دري
دور چرخ از کوکب عاشق سياهي کم نکرد
عمرها شد يک مرکب ميکشم از محبري
وادي واماندگي طي ميکنيم و چاره نيست
ميبرد ما را ته پا نارسيدن رهبري
آب ميگرديم تا مشتي عرق گل ميکنيم
شيشه ساز ما ندارد جز حيا آتشگري
بسکه بيرويش چو شمعم زندگاني خجلت است
گر پرد رنگم بروي آب ميگردد پري
در ادبگاهي که حرف تيغش آيد بر زبان
گردن من بين اگر خواهي زموهم لاغري
(بيدل) از مقدار ظرف خود نميبايد گذشت
وعظ مستان در خط پيمانه دارد منبري