شماره ٢٦٩: دور از بساط وصل تو مائيم و ديده ئي

دور از بساط وصل تو مائيم و ديده ئي
چون شمع کشته داغ نگاه رميده ئي
شد نوبهار و مانفشانديم گردبال
در سايه گلي به نسيم وزيده ئي
ما حسرت انتخاب صبائيم از محيط
کنج دلي و يک نفس آرميده ئي
در حيرتم براحت منزل چسان رسد
راهي بچشم آبله پا نديده ئي
محمل کشان عجز رسا قطع کرده اند
صد دشت و ره اميد بپاي بريده ئي
اشکم نياز محفل ناز تو ميکشد
آينه داري از دل حسرت چکيده ئي
آخر بپاس راز وفا تيغها کشيد
چون صبح بر سرم نفس ناکشيده ئي
دارم دلي بصد طپش آهنگي جنون
يک اشک وار تا بچکيدن رسيده ئي
ميبايدم زخجلت اعمال زيستن
نوميدتر ز زندگي آينه ديده ئي
(بيدل) زکشت زار تمناست حاصلم
تخم دلي بسعي شکستن دميده ئي