شماره ٢٦٧: دلدار قدح بر کف ما مرده زمخموري

دلدار قدح بر کف ما مرده زمخموري
آه از ستم غفلت فرياد زمهجوري
سرمايه آگاهي گر آينه داريهاست
در ما و تو چيزي نيست نزديکتر از دوري
از نسخه ما و من تحقيق چه خواند کس
تا نام و نفس باقيست آينه و بي نوري
زين يکدو نفس هستي صد سنگ بدل بستم
ويرانه قيامت چيد بر خويش زمعموري
تا چند ببالد کس چون آبله خون در دل
از پوست برون آورد ما را غم مستوري
رفع مرض غفلت از خلق چه امکانست
خورشيد هم اينجا نيست بي علت شب کوري
بيقدري نعمت چيست آساني تحصيلش
گر حرص عسل خواهد پيش آي بزنبوري
در مشرب کمظرفان بيمغزي فطرت بود
پر کرد صدا آخر پيمانه منصوري
هر کار که پيش آيد انگار که من کردم
زين بيش محو طاقت در عالم معذوري
در دانه کشي مرديم چون مور زحرص آخر
در خاک سيه برديم هنگامه مزدوري
ملکيست شکست دل از ساز وفا مگسل
مو چين دگر دارد در کاسه فغفوري
همنسبتي (بيدل) ما را بجنون انداخت
ما غفلت و او فطرت ما ظلمتي او نوري