دلت فسرد جنون کز آشيانه برائي
چو ناله دامن صحرا بکف زخانه برائي
بساز عجز زسر چنگ خلق نيست گريزت
چو موز پرده چه لازم بذوق شانه برائي
گر التزام جنون نيست سعي گوشه فقري
مگر زجرگه ياران باين بهانه برائي
شعار طبع رسا نيست انتظار مواعظ
زتوسني است که محتاج تازيانه برائي
چو موج گوهر اگر بگذري زفکر تردد
برون نرفته ازين بحر بر کرانه برائي
زجا در آمدن آنگه بحرف پوچ حيا کن
بکودکي که بصوت دهل زخانه برائي
چو مور نقب قناعت رسان بکنج غنائي
که پر برآري و از احتياج دانه برائي
زگوشه دل جمع آنزمان دهند سراغت
که همچو فرصت آسودن از زمانه برائي
بخاک نيز پرافشان فتنه ايست غبارت
بخواب آنهمه کز عالم فسانه برائي
بخودستائي بيهوده شرم دار زهمت
که لاف دل زني و (بيدل) از ميانه برائي