درين ويرانه بي سعي قناعت وانشد جائي
بدامن پا کشيدم يافتم آغوش صحرائي
بسعي خويش مينازم که با اين نارسائيها
شدم خاک و رساندم دست تا نقش کف پائي
نميباشد پريشان بالي نظاره شبنم را
بديوان تحير نيست بر هم خورده اجزائي
دلت مرد از سخن سازي در عزم خموشي زن
که جز ضبط نفس اينجا نميباشد مسيحائي
درين دريا نگاهي آب ده سامان مستي کن
که دارد هر حيا جامي و هر قطره مينائي
نفس سرمايه اين چار سوئيم اي هوس شرمي
بضاعتها پرافشانيست کو سودي چه سودائي
زخواب غفلت هستي که تعبير عدم دارد
توان بيدار گرديدن اگر بر خود زني پائي
زيادت رفته است افسانه بزم ازل ورنه
نميباشد جز افسون سخن پنهان و پيدائي
جهاني صيد حيرت بود هر جا چشم واکردم
نديدم چون گشاد بال مژگان چنگ گيرائي
بدرد بي نگاهي درهم افشرده است مژگانم
خرامي تا رساند حيرت آغوش پهنائي
ندانم فرش تسليم سر راه کيم (بيدل)
بدامن گردي از خود داشتم افشانده ام جائي