شماره ٢٦١: در گرفته است زمين تا بفلک بي سروپائي

در گرفته است زمين تا بفلک بي سروپائي
اي حيا نشه مباد تو باين رگ برآئي
خاک خور تا نخوري عشوه اسباب تکلف
چغد ويرانه شوي به که کني خانه خدائي
هر کجا کوکب اقبال جنون ناز فروشد
تاج شاهيست غبار قدم آبله پائي
عبرت آباد جهان فرصت افسوس ندارد
مژه بر هم زدنست آن کفدستي که بسائي
فيض اقبال قناعتکده فقر رساتر
ميکند سايه ديوار درين گوشه همائي
زين تماشاکده حيراني ما رنگ نگيرد
ورق آئينه مشکل که توان کرد حنائي
حسن تحقيق گر از عين و سوي پرده گشايد
تري و آب بهم نيست باين تنگ قبائي
غيرت مهر نتابد اثر هستي انجم
صرفه ماست که در آئينه ما ننمائي
شعله ئي خواست بمهماني خاشاک اجازت
کفت درمن نتوان يافت مرا گر تو بيائي
ميکشم هر نفس از جيب طپيدن سر ديگر
دارم از گرد رهت آينه بيسروپائي
چشم بر روي تو نگشود کسي غير نقابت
محو گير آئينه و عکس که از پرده برآئي
(بيدل) از ما نتوان خواست چه افغان چه ترنم
ني اين بزم شکسته است نفس در لب نائي