شماره ٢٥٨: در دل زد خيال پرتو مهرت سحرگاهي

در دل زد خيال پرتو مهرت سحرگاهي
چراغان فلک چون صبح کردم خامش از آهي
چو ماه نو فلک را زير دست سجده مي بينم
نيازم ميزند ساغر بطاق ابروي چاهي
بهار آرزو نگذاشت در هر رنگ نوميدم
زچشم انتظار آخر زدم گل بر سر راهي
چه امکانست فيض از خاک من طوفان نينگيزد
غبار سينه چاکان در نظر دارد سحرگاهي
به بيدردي توهم اي شوق شمعي کشته روشن کن
ندارد لاله زار آفرينش داغ دلخواهي
زبس جوش بهار ناکسي افسرد اجزايم
خزان رنگ هم از من نمي بالد پر کاهي
بجيب هر نفس خون دو عالم آرزو دارم
که دارد نيش تفتيشي که بشگافم رگ آهي
طريق کعبه و دير اينقدر کوشش نميخواهد
بطوف خانه دل کوش اگر پيدا شود راهي
جهان کثرت اظهار غرورت برنميدارد
زسامان ادب مگذرپر است اين لشکر از شاهي
مگو (بيدل) سپند ما دل آسوده ئي دارد
تسلي هم درين محفل بآتش ميطپد گاهي