در پرده هر رنگ کمين کرده شکستي
داده است قضا کارگه شيشه بمستي
بر نقش خيال تو و من بسته شکستي
از هر دو جهان آنطرف آينه بدستي
عمريست بهار دل فردوس خيالست
گل تخت چمن بارگه غنچه نشستي
خجلت کش نوميديم از هستي موهوم
کو آنقدرم رنگ که آرد بشکستي
فطرت چقدر گل کند از پيکر خاکي
کردند بلند آتشم از خانه پستي
هر چند که اقبال کلاهم بفلک سود
بي خاک شدن نقش مرا نيست نشستي
کاري دگر است آنچه دلش حاصل جهد است
اين مزد مدان وعده هر آبله دستي
از معبد نيرنگ مگوئيد و مپرسيد
مائيم همان سايه خورشيد پرستي
گل کن بنم جبهه غباري که نداري
در کشور اوهام چه بندي و چه بستي
هشدار که در عرصه همت نتوان يافت
چون سعي گذشتن زنشان صافي شستي
(بيدل) اثر سعي ندامت اگر اين است
آتش بدو عالم فگن از سودن دستي