شماره ٢٥٤: خيالش برنمي تابد شعور اي بيخودي جوشي

خيالش برنمي تابد شعور اي بيخودي جوشي
نميگنجد بديدن جلوه اش اي حيرت آغوشي
ضعيفيها بايماي نگاه افگند کار من
چو مژگان ميکنم مضرابي آهنگ خاموشي
ازان نامهربان منت کش صد رنگ احسانيم
باين حسرت که گاهي ميکند ياد فراموشي
نه از صبحي خبر دارم نه از شامي اثر دارم
نگه مي پرورم در سايه خط بناگوشي
بروي جلوه او هر چه باداباد مي تازم
باين يک مشت خس در بحر آتش ميزنم جوشي
چنين محو خرام کيست طاوس خيال من
که واکرده است فردوس ازين هر مويم آغوشي
هنر کن محو نسيان تا صفاي دل بعرض آيد
زجوهر چشمه آينه دارد آب خس پوشي
بغفلت از نواي ساز هستي بيخبر رفتم
شنيدن داشت اين افسانه گر ميداشتم گوشي
زبار حسرت دنيا دو تا گشتيم وزين غافل
که عقبي هم نمي ارزد بخم کرداندن دوشي
حباب من زدرد بي نگاهي داغ شد (بيدل)
فروغ کلبه ام تا چند باشد شمع خاموشي