خوشست از دور نذر محفل هم صحبتان بوسي
جهان جز کنج تنهائي ندارد جاي مانوسي
فنا تعليم هستي باش اگر راحت هوس دراي
بفهم اين لغت جز خاک گشتن نيست قاموسي
نه پنداري بود عشق از دل افسردگان غافل
شرر در پره هر سنگ دارد چشم جاسوسي
دو عالم محو خاکستر شد از برق تماشايت
چه شمعست اينکه عرض پوتوش نگذاشت فانوسي
سجود سايه ام اميد اقبال دگر دارم
بخاک افتاده ام در حسرت معراج پابوسي
چه اقبال است يارب مژده شمشير قاتل را
که بوي خون چکيدن در دماغم ميزند کوسي
زوحشت شعله من مژده خاکستري دارد
با استقبال بالم ميرسد پرواز معکوسي
بصد چاک جگر آهي نجست از سينه تنگم
در زندان شکست اما نشد آزاد محبوسي
نظر باز چراغان تأمل نيستي (بيدل)
شرار سنگ هم در بيضه پرورده است طاوسي