شماره ٢٥١: خوش آن ساعت که چون تمثال از آينه فردي

خوش آن ساعت که چون تمثال از آينه فردي
تو آري سر برون از جيب ناز و من کنم گردي
زرنگ ناتواني عذر خواهد سير اين باغم
بدستم بوئي خجلت ندارم جز گل زردي
اگر گردي کند خاک ته پا پشت پا بوسد
براحباب ازين بيشم نمي باشد ره آوردي
عقوبت از کمين معصيت غافل نمي باشد
شب من تيره تر شد آخر از تشويش شبگردي
جهان يکسر قمار آرزوي پوچ ميبازد
بجز دست پشيماني که دارد برد و آوردي
مروت سخت دور است از مزاج بيحس ظالم
ز زخم کس نميگردد دچار نيشتر دردي
باين سامان که گردون نشه وارستگي دارد
بلند افتاده باشد دامن برچيده مردي
اسير فقرم اما راحت بيدرد سر دارم
بملک تيره روزي نيست چون من سايه پروردي
بذوق کوثر و الوان نعمت خون مخور (بيدل)
بهشت آن بس که يابي نانک گرم آبک سردي