شماره ٢٥٠: خطا پر است مباش اي براستي عاري

خطا پر است مباش اي براستي عاري
که گر سپهر شوي ميکشي نگونساري
جهان زشوخي نظاره تو کهسار است
بچشم بسته نظر کن بهار همواري
قبول آفت هر کس بقدر حوصله است
به تيغ ميکند اينجا طرف جگر داري
چو گل درين چمن از بحر عبرتت کافيست
تبسمي که همان چين دامن انگاري
برنگ و بو دل خود بسته ئي وزين غافل
که غنچه سان گل پرواز در بغل داري
گره بکار فرو بسته تو بگشايد
اگر چو غنچه دل شبنمي بدست آري
غبار دامن ايندشت ناله اندود است
قدم دلير منه تا دلي نيفشاري
بغير طبع تو گر سجده است معراجش
کدام شعله که خاکش بکرد همواري
چنان زد هر سبکبار بايدت رفتن
که بار نقش قدم هم بخاک نگذاري
گواه عاقبت کار ظلم پيشه بس است
بخون نشستن نشتر زمردم آزاري
زخواب صبح سر غنچه ميرود برباد
مده زدست چو شبنم عنان بيداري
بمزرعي که دلش برگ خرمن آرائيست
شکست ميدروي آبگينه ميکاري
بدوش عمر کشي بار اين و آن تا چند
خوش آنزمانکه زاسباب دست برداري
اگر زجاده تسليم نگذري (بيدل)
کند بکسوت موجت شکست معماري