خطابم ميکند امشب چمن دربار پيغامي
بهار اندوده لطفي بوي گل پرورده دشنامي
چه خواب افتاده ام منظور چشم مست خودکامي
بتلخي کرده ام جا در مذاق طبع بادامي
بياد جلوه ات اميد از خود رفتني دارم
در آغوش نگاه واپسين از ديده ام کامي
بحمدالله دميد آخر خط مشکين ز رخسارت
چراغ ديده تا روشن شود ميخواستم شامي
گر از طرز کلام آب رخ گوهر نميريزي
دل لعلي توان خون کرد از افسون دشنامي
بهار آمد جنون سرمايگان مفتست صحبتها
چو بوي گل نميباشد پريزاد گل اندامي
کدامين نشه جولان صيد بيرون جست ازين صحرا
که بي خميازه نتوان يافت اينجا حلقه دامي
چه امکانست رنگ شعله ريزد شمع با آهم
ببزم پختگان بالا نگيرد کار هر خامي
بکف نامد کسي را دامن شهرت به آساني
نگين جان ميکند تا زين سبب حاصل کند نامي
کمند همت از چين تأمل ننگ ميدارد
مپيچ از نارسائيها بهر آغاز و انجامي
بهار بيخودي گويند بزم عشرتي دارد
روم تا رنگ برگردانم و پيدا کنم جامي
بياد جلوه عمري شد نگه مي پرورد (بيدل)
هنوز از حيرت آينه ام منت کش دامي