خشم را آينه پرداز ترحم کرده ئي
در نقاب چين پيشاني تبسم کرده ئي
هر سر مويت زبان التفاتي ديگر است
بسکه شوخي در خموشي هم تکلم کرده ئي
تا عرق از چهره ات خورشيد ريز عبرتست
چرخ را يگدشت نقش پاي انجم کرده ئي
عقده هاي غنچه دل بي گلاب اشک نيست
مي بساغر کن گزين انگور در خم کرده ئي
گوهر از تسليم شد ايمن زموج انقلاب
ساحل جمعتي گردست و پا گم کرده ئي
بر حديث مدعي کافسانه دردسر است
گر تغافل کرده ئي بر خود ترحم کرده ئي
اي خيالت غرق سوداي جهان مختصر
قطره ئي را برده ئي جائي که قلزم کرده ئي
موج اقبال تو در گرد عدم پر ميزند
قلزمي اما برون از خود تلاطم کرده ئي
بي تکلف گر همينست اعتبارات جهان
کم زحيواني اگر تقليد مردم کرده ئي
معرفت کز اصطلاح ما و من جوشيد است
غفلتست اما تو آگاهي توهم کرده ئي
اينزمان عرض کمالت فکر آب و نان بس است
آدميت داشتي در کار گندم کرده ئي
بحر امکان شوخي موجي سرابي بيش نيست
دست از آبش تا نميشوئي تيمم کرده ئي
بسته ئي (بيدل) اگر بر خود زبان مدعي
عقربي را ميتوانم گفت بي دم کرده ئي