شماره ٢٤٦: حبابت ساغر و با بحر طوفان پيش مي آئي

حبابت ساغر و با بحر طوفان پيش مي آئي
حذر کز يکنفس تنگي برون از خويش مي آئي
حلاوت آرزوئيها گزند آماده است اينجا
همه گر در عسل پا افشري بر نيش مي آئي
در آن محفل که ناز آدميت خرس و بز دارد
محاسن ميفروشي هر قدر با ريش مي آئي
برو آنجا که سقف سيمکار و قصر زر باشد
تو شيطاني کجا در کلبه درويش مي آئي
در اهل مزبله گند حدث تأثيرها دارد
خباثت پيشه کن دنياست آخر پيش مي آئي
چه افسون اينقدرها دارد از قرب دلت غافل
که منزل در بغل گم کرده دور انديش مي آئي
بعرياني سر يکرشته دامانت نميگيرد
جنون کن گر برون از عالم تشويش مي آئي
حباب نقد هستي امتحاني دارد از صفرت
کمي هم زين ميان گر رفته باشي بيش مي آئي
همين آوازم از دلهاي دردآلود مي آيد
که مرهم شو اگر بر آستان ريش مي آئي
بهارت (بيدل) آخر در چه گلزار آشيان دارد
که عمري شد بچندين رنگ پيش خويش مي آئي
حريف مشرب قمري نه ئي طاوسي نازي
کف خاکستري يا شوخي پرواز گلبازي
نفس عشرت فريبست اينقدر هنگامه ما را
نواي حيرتم آنهم به بند تار بي سازي
سرت راه گريبان وانکرد از بي تميزيها
وگرنه بر تأمل سنگ هم دارد در بازي
باين سامان ندانم صيد نيرنگ که خواهم شد
که چون طاوس در بالم چراغان کرده پروازي
نفس دزديده در دل شور سوداي دگر دارم
چو شمع کشته روشن کرده ام هنگامه رازي
غبارم در عدم هم گر هوائي دارد اين دارد
که بر گرد سر او گردم و بر خود کنم نازي
اگر ساحل شوم آواره يک گوهر آرامم
بطوفان ميگريزم تا کنم با عافيت سازي
ندانم ماجراي کاف و نون کي منقطع گردد
درين کهسار عمري شد که پيچيده است آوازي
مگو از ابتداي من مپرس از انتهاي من
نگاهي بود خون گشتن چه انجامي چه آغازي
بجائي ميرسي (بيدل) مباش از جستجو غافل
دري از آشيان تا وا شود يکچند پروازي