شماره ٢٤٥: چه ميشد گر نميزد اينقدر رنج نفس هستي

چه ميشد گر نميزد اينقدر رنج نفس هستي
مرا رسواي عالم کرد اين شهرت هوس هستي
شرار جسته از سنگ انفعالش چشم ميپوشد
باين هستي که دارم نميخواهد نفس هستي
گر اقبال هوس را عزتي ميبود در عالم
قضا از شرم کم مي بست بر مور و مگس هستي
هواي عافيت صحراي مانوس عدم دارد
نميسازد عزيزان با مزاج هيچ کس هستي
غريب است از گرفتاران غم تن پروري خوردن
حذر زين دانه و آبي که دارد در قفس هستي
تو بر جمعيت اسباب مغروري وزين غافل
که آخر ميبرد در آتشت زين خار و خس هستي
خروش الرحلي بشنو و از جستجو بگذر
سراغ کاروان دارد در آواز جرس هستي
نبودي آمدي و ميروي جاي که معدومي
زماني شرم بايد داشتن زين پيش و پس هستي
مزاري را که مي بينم دل از شوق آن ميگردد
خوشا جمعيت جاويد و ذوق بي نفس هستي
تظلم در عدم بهر چه ميبرد آدمي (بيدل)
درين حرمان سرا ميداشت گر فريادرس هستي