چه معني بياني چه لفظ آشنائي
رسائي مدان تا زخود برنيائي
چو رو يابد آئينه بيحيائي
شود جوهر آراي دندان نمائي
چه مقدار آرايش خنده دارد
کف خاک و آنگه دماغ خدائي
متن بر غروري که مانند آتش
روي شعله ئي چند و خاکستر آئي
نفس مايه را ميکشد لاف هستي
برسوائي بي زر و ميرزائي
فلک غم ندارد زآه ضعيفان
چه پروا هدف را زتير هوائي
در آئينه هوش ما زنگ غفلت
نهفت است چون فسق در پارسائي
بدرد سر تهمت سر کشيها
من و عافيت صندل جبهه سائي
چو ريزد پر و بال من از طپيدن
شکست قفس را شود موميائي
سخن کردطوفاني انفعالم
شنا داد ساز مراتر صدائي
قناعت کند مرکز آبرويت
شود قطره گوهر بصبرآزمائي
اگر کشتي آسمان غرق گردد
قلندر ندارد غم ناخدائي
درين انجمن غير عبرت چه دارد
غرور ني و خجلت بوريائي
بهستي من و ما ضروريست (بيدل)
نفس نيست جز مايه خودستائي