شماره ٢٤٢: چه غافلي که زمن نام دوست ميپرسي

چه غافلي که زمن نام دوست ميپرسي
سراغ او هم از آنکس که اوست ميپرسي
چه ممکنست رسيدن بفهم يکتائي
چنين که مسئله مغز و پوست ميپرسي
ز رسم معبد دل غافلي کز اهل حضور
تيمم آب چه عالم وضوست ميپرسي
نگاه در مژه ئي گم ز نارسائي ها
که کيست زشت و کدامين نکوست ميپرسي
تجاهل تو خرد را بدشت و در گرداند
رهي نداري و منزل چه سوست ميپرسي
به تردماغي هوش تو جهل ميخندد
کز اهل هند عبارات خوست ميپرسي
دل دو نيم چو گندم گرفته در بغلت
تو گرم زسردي نان دوپوست ميپرسي
بچشمه سار قناعت نداده اند رهت
کز آبروي غنا از چه جوست ميپرسي
سئوال بيخردان کم جواب ميباشد
نفس بدزد که تا گفتگوست ميپرسي
زقيل و قال منم ناگزير ميگويم
بحرف وصوت ترا نيز خوست ميپرسي
بخامشي نرسيدي که کم زني زنخست
ز(بيدل) آنچه حديث نکوست ميپرسي