شماره ٢٤١: چه شد آستان حضور دل که تو رنج دير و حرم کشي

چه شد آستان حضور دل که تو رنج دير و حرم کشي
بجريده سبق وفا نزدي رقم که قلم کشي
بقبول صورت بي اثر مکش انفعال فسردگي
چه قدر مصور عبرتي که چو سنگ بار صنم کشي
رمقيست فرصت مغتنم بهوس فسون امل مدم
چو حباب سعي کمي مدان که نفس به پيکر خم کشي
کسي از پري که مگس کشد زچه ننگ دام قفس کشد
غم ساغري که هوس کشد بدماغ سوخته کم کشي
بخيال غربت وهم و ظن مپسندد دوريت از وطن
عرقست حاصل علم و فن که خمار ياد عدم کشي
اگرت دليل ره وفا بمروتي کند آشنا
بزمين نيفگني از حيا برهي که خار قدم کشي
بيقين معرفت آگهان زتفکرت نبرم گمان
چو کشف مگر بخيال نان بروي و سر به شکم کشي
ببرت زجوهر آينه ورقيست نسخه طراز دل
سيه است نامه اگر همه نفسي بجاي رقم کشي
اگر از تردد بي اثر نرسي بمنصب بال و پر
چو نهال صبر کن آنقدر که زپاي خفته علم کشي
ندميد صبح ازينچمن که نه بست صورت شبنمي
حذر از مال ترددي که نفس گدازي وهم کشي
من زار (بيدل) ناتوان نيم آنقدر بدلت گران
که چو بوي گل دم امتحان بترازوي نفسم کشي