چه دارم در نفس جز شور عمر رفته از يادي
غباري را فراهم کرده ام در دامن بادي
بخاک افتاده ام اما غرور شعله خويانرا
کفي خاکسترم از آرميدن ميدهد يادي
مباش اي مژده وصل از علاج گريه ام غافل
هنوز اين شعله خود ديوانه مي ارزد بارشادي
زکوه و دشت عشق اگه نيم ليک اينقدر دانم
که خاکي خورد مجنوني و جاني کند فرهادي
طرب رخت شگفتن بسته است از گلشن امکان
مگر زخمي ببالد تا بعرض آيد دل شادي
هوس دام خيالي چند در گرد نفس دارد
درين صحرا همه صيديم و پيدا نيست صيادي
تو هر رنگي که خواهي حيرت دل نقش مي بندد
ندارد کارگاه وضع چون آينه بهزادي
نباشد گر حضور جلوه بالا بلندانت
برنگ سايه واکش ساعتي در پاي شمشادي
بياد جلوه او حيرت ما را غنيمت دان
صفاي شيشه هم نقشسيت از بال پريزادي
خطا از هر که سرزد چون جبين من در عرق رفتم
ندارد عالم ناموس چون من خجلت آبادي
تو هم چون شمع محمل کش بسامان جگر خوردن
درين راه هر کسي از پهلوي خود ميکشد زادي
نميدانم چه گم کردم درين صحرا من (بيدل)
دلي ميگويم و دارم بچندين نوحه فريادي