جهد کن تا نروي بر اثر نيک و بدي
که خضر نيز درين باديه دام است و ددي
تا گلستان تو در سبزه خط گشت نهان
ديده ئي نيست که چون لاله ندارد رمدي
داغها در دل خون گشته مهيا دارم
کرده ام نذر وفاي تو پر از گل سبدي
جان چه باشد که توان نذر توام انديشيد
اينقدر تحفه نيرزد بقبولي وردي
عافيت دوستي و پرورش هوش خطاست
نيست در محفل تحقيق چو مي با خردي
ناصحا از دمت افسرد چراغ دل ما
کاش از توبه کند مرگ کنار لحدي
جوهري لازم تيغست چه پيدا چه نهان
ابروي ظلم تهي نيست زچين جسدي
رونق جاه گر از اطلس و ديبا باشد
صيقل آينه ماست غبار نمدي
همره قافله اشک تو هم راهي باش
که به از لغزش پا نيست بمقصد بلدي
همه جا داغ گدائي نتوان شد (بيدل)
خجلم بيشتر از هر که ندارم مددي