جهان کورانه دارد سعي نخچيري بتاريکي
بهر کس وارسي مي افگند تيري بتاريکي
چراغ دل بفکر اين شبستان گر نپردازد
ندارد مردمک هم رنگ تقصيري بتاريکي
امل سست است از نيرنگ اين چرخ کهن يکسان
خيالي چند ميريسد زن پيري بتاريکي
برنگ آميزي عنقا جهاني ميکشد زحمت
توهم زين رنگ مي پرداز تصويري بتاريکي
چه مقصد محمل ما ناتوانان ميکشدبارت
که عمري شد چو مو داريم شبگيري بتاريکي
کرم چون خام شد تمييز نيک و بد نميداند
محبت بر سر ما هم زد اکسيري بتاريکي
دلي روشن کن از تشويش اين ظلمتسرا بگذر
بجز فکر چراغت نيست تدبيري بتاريکي
ندارد تلخکامي سرسري نگذشتن از حالم
سياهي کرده ام چون کاسه شيري بتاريکي
نفسها سوختم تا شد سواد پيش پا روشن
رسيدم همچو شمع اما پس از ديري بتاريکي
کس از رمز گرفتاران دل آگه نشد (بيدل)
قيامت کرده است آواز زنجيري بتاريکي