شماره ٢٣٥: چو من بدامگه عبرت اوفتاده کمي

چو من بدامگه عبرت اوفتاده کمي
قفس شکسته بي بال دانه در عدمي
نفس بکسوت سيماب مضطرم دارد
نه آشناي راحت نه اتفاق رمي
مپرس از خط تسليم مکتب نيرنگ
چو سايه صفحه سيه کرده ايم بي رقمي
بصد هزار تردد درين قلمرو يأس
نبافتتم چو اميد قابل ستمي
چو ابر بر عرق سعي بسته ام محمل
کشد غبار من ايکاش از انفعال نمي
بخاک راه تو يعني سر فتاده من
هنوز فرصت نازيست رنجه کن قدمي
نيم بمشق خيالت کم از چراغ خموش
بلغزش مژه من هم شکسته ام قلمي
عروج همتم امشب خيال قامت کيست
زخود برا مدني ميزند بدل عملي
کجا روم که برآرم سر از خط تسليم
بکنج زانوم آفاق خورده است خمي
قناعتم چقدر دستگاه نعمت داشت
که سيرم از همه عالم بخوردن قسمي
درين ستمکده حيران نشسته ام (بيدل)
چو تار ساز ضعيفي بناله متهمي