شماره ٢٣٤: چو محو عشق شدي رهنما چه ميجوئي

چو محو عشق شدي رهنما چه ميجوئي
به بحر عوطه زدي ناخدا چه ميجوئي
متاع خانه آئينه حيرت است اينجا
تو ديگر از دل بيمدعا چه ميجوئي
عصا زدست تو انگشت رهنما دارد
تو گر نه کوردلي از عصا چه ميجوئي
جز اين که خورد کند حرص استخوان ترا
دگر زسايه بال هما چه ميجوئي
بسينه تا نفسي هست دل پريشانست
رفوي جيب سحر از هوا چه ميجوئي
سر نياز ضعيفان غرور سامان نيست
بغير سجده زمشتي گيا چه ميجوئي
صفاي دل نپسندد غبار آرايش
بدست آينه رنگ حنا چه ميجوئي
زحرص ديده احباب حلقه دام است
نم مروت ازين چشمها چه ميجوئي
چو شمع خاک شدم در سراغ خويش اما
کسي نگفت که در زير پا چه ميجوئي
زآفتاب طلب شبنم هوا شده ايم
دل رميده ما را زما چه ميجوئي
بجز غبار ندارد طپيدن نفست
زتار سوخته (بيدل) صدا چه ميجوئي