شماره ٢٣١: چو بوي گل زچه افسردگي مقيد رنگي

چو بوي گل زچه افسردگي مقيد رنگي
تو دست قدرتي اي بيخبر چرا ته سنگي
حباب وار ز دردي کشان حوصله بگذر
که تا گشوده ئي آغوش شوق کام نهنگي
ز صيدگاه طرب غافلي بو هم تعلق
اگر ز خانه برائي پر هزار خدنگي
فضاي کون و مکان با دل گرفته چه سازد
فسرده صد درو دشت از همين يک آبله تنگي
ز داغ اگر همه طاوس گل کني چه گشايد
که عشق چشم نبازد به لعبتان فرنگي
بعشق تا عرق شرم نيست توام اشکست
حذر که خنده دندان نماي عالم بنگي
دل پري که نداري مکن تهي ز تعين
کزين ترانه گرانتر ز عطسه هاي تفنگي
غنيمت است به پيري نفس شماري عبرت
شکسته شيشه و اکنون توزان شکست ترنگي
مباد جرأت طاقت کشد بلغزش خفت
درين گذر بادائي قدم گشا که نه لنگي
گذشت قافله ها زين بساط نعل در آتش
سپند وار تو هم در کمين به هم شلنگي
بعزم هر چه قدم ميزني بجا است فسردن
شتاب تا نگذشته است از پرتو درنگي
گداخت حيرتم از فکر سرنوشت تو (بيدل)
بصيقل آئينه رفت و تو همچنان ته زنگي