تبسم از لبت چون موج در گوهر کند بازي
نسيم از طره ات چون فتنه در محشر کند بازي
فلک بر مهره هاي ثابت و سيار ميلرزد
مبادا گردش آنچشم شوخ ابتر کند بازي
قدح لبريز حيرت گردد و مينا برقص آيد
در آن محفل که آنشوخ پري پيکر کند بازي
بجز مشاطه جادو که دارد نبض گيسويش
چنين ماري مگر در دلست افسونگر کند بازي
شهيد ناز او خون گرمي ئي دارد که از شوقش
چو نبض موج جوهر در دم خنجر کند بازي
بضاعت نيست بيش از مشت خوني بسمل ما را
گل آخر رنگ خواهد باختن گر سر کند بازي
زگرد اضطراب دل نفس در سينه ام خون شد
بگو اين طفل شوخ از خانه بيرون تر کند بازي
نگه را محرم دل ساز و فارغ کن زافلاکش
چو طفلان تا بکي با حلقه هاي در کند بازي
فضاي پرزدن تنگست در جولانگه امکان
شرار ما مگر در عالم ديگر کند بازي
بزير چرخ از انسان هرزه جولاني نمي آيد
مگر بوزينه ئي باشد که در چنبر کند بازي
دل خرسند بر هر کس زشوق افسون دمد (بيدل)
در آتش هم همان چون شمع گل بر سر کند بازي