تا کجا آنجلوه در دلها کشد ميدان سري
در فشار شيشه افتاده است آغوش پري
غفلت ذاتي زتدبير تامل فارغ است
از فسون پنبه منت برنميدارد کري
تا عدم آواره آفات بايد تاختن
جز فرورفتن ندارد کشتي ما لنگري
فيض صحرا در غبار خانمان آسوده است
تا بدامن وارسي بايد گريبان بردري
برگ برگ بيد اين باغ امتحان گاه خمي است
هيچ باري نيست سنگين تر زبار بي بري
با خرد گفتم چه باشد انفعال آدمي
سوي دنيا ديد و گفت اشغال اسباب خري
عمرها شد ميزني (بيدل) در دير و حرم
آه ازان روزيکه گويندت چه زحمت ميبري