تا چند کشد دل الم بيهده کوشي
چون صبح نفس باختم از خانه بدوشي
خجلت ثمر دشت تردد نتوان زيست
ترسم بعرق گم شود از آبله جوشي
امروز کسي محرم فرياد کسي نيست
دلکوب خودم چون جرس از هرزه خروشي
شمعي که بفانوس خيال تو فروزند
چون آتش ياقوت نميرد زخموشي
اي خواب تو تلخ از هوس مخمل و ديبا
حيف است زحرف کفنت پنير پنبه بگوشي
گر آگهي از ننگ بدانجامي اقبال
هر چند بگردون رسي از خاک بجوشي
تا خجلت پستي نکشد نشه همت
آن جرعه که بر خاک توان ريخت ننوشي
در سعي طلب چشم بفرصت نتوان دوخت
برق آينه دار است مبادا مژه پوشي
(بيدل) اگر آگه شوي از درد محبت
يک زخم بصد صبح تبسم نفروشي