شماره ٢١٩: پير و تسليم باش آخر بجائي ميرسي

پير و تسليم باش آخر بجائي ميرسي
از سرما گر قدم سازي بپائي ميرسي
کاروانها ميرود زين دشت بيگرد سراغ
ميشوي گم تا بآواز درائي ميرسي
زير گردون عقده کار کسي جاويد نيست
دانه وار آخر توهم تا آسيائي ميرسي
صبر اگر باشد دليل نارسائيهاي جهد
تا به مقصد چون ثمر بي رنج پائي ميرسي
اي زباندان عدم از خاموشي غافل مباش
زين ادابازي بحرف آشنائي ميرسي
چون سحر تا آسمان باليده ئي اما هنوز
از بهار بي نشان بر خود هوائي ميرسي
گردش رنگ تجدد تنگ دارد فرصتت
ابتدائي تا بفکر انتهائي ميرسي
بيدماغي ميکند نازت بصد گردون غرور
تا بسير کلبه چون من گدائي ميرسي
بر ملايک هم سجود احترامت واجبست
خاکي اما از جناب کبريائي ميرسي
گرم داري در عدم هنگامه سير خيال
ني بجائي ميروي و ني زجائي ميرسي
اي بچندين پرده پنهان تر زساز بوي گل
ياد رنگي ميکني گلگون قبائي ميرسي
باز ميگردد مژه گل ميکند عريانيت
چشم مي پوشي بسامان ردائي ميرسي
رمز هستي و عدم زين بيش نتوان واشگافت
چون نفس هر دم زدن هوئي بهائي ميرسي
(بيدل) آهنگت شنيديم و ترا نشناختيم
اي زفهم آن سربگوش ما صدائي ميرسي