شماره ٢١٧: بيتو دل در سينه ام دارد جنون افسانه ئي

بيتو دل در سينه ام دارد جنون افسانه ئي
ناله ام جغدي قيامت کرده در ويرانه ئي
در سراغ فرصت گم کرده ميسوزم نفس
رفته شمع از بزم و بالي ميزند پروانه ئي
آتش برخود زنم چشمي زعبرت واکنم
چون چراغ کشته ام محبوس ظلمتخانه ئي
جستجوها خاکشد اما درينصحرا نيافت
آنقدر ميدان که هوئي بالد از ديوانه ئي
در کليد سعي اميد گشاد کار نيست
از شکست دل مگر پيدا کنم دندانه ئي
چاره ديگر نمي يابم گريبان ميدرم
ناتوانيها چو مو ميخواهد از من شانه ئي
عالمي دادم بطوفان دل بيمدعا
سوخت خرمنها بهم تا پاک کردم دانه ئي
سبحه تا باقيست زاهد در شمار کام باش
ما و خط ساغري و لغزش مستانه ئي
ميکشان پيش از سواد چرخ و اختر خوانده اند
بر بياض گردن مينا خط پيمانه ئي
بر دوام صحبت هم چشم نتوان دوختن
آخر اي بيدانشان خويشم يابيگانه ئي
دود دل عمريست (بيدل) ميدهم پرواز و بس
بر گسستن بسته ام زنار آتشخانه ئي
بيحاصليم بست بگردن خم پيري
چون بيد زسرتا قدمم عالم پيري
در عالم فرصت چقدر قافيه تنگست
مورست سيه پيشتر از ماتم پيري
تا پنبه نهد کس بسر داغ جواني
کافور ندارد اثر مرهم پيري
موقوف فراموشي ايام شبابست
خلدي اگر ايجاد کند آدم پيري
هيهات باين حلقه در دل نگشودند
رفتند جوانان همه نامحرم پيري
آزادگي آن نيست که از مرگ هراسد
بر سر و نه بسته است خميدن غم پيري
دل خورد فشاري که زهم ريخت نگينش
زين بيش چه تنگي دمد از خاتم پيري
تأثير نفس سوخت بسامان فسردن
رو آتش ياقوت فروز از دم پيري
انگشت نماي عدم از موي سپيدم
کردند چو صبحم علم از پرچم پيري
چون موي سپيدي زند از لاف حيا کن
هشدار که زال است همان رستم پيري
(بيدل) تو جواني بتگ و تاز قدم زن
من سايه ديوار خودم از خم پيري