شماره ٢١٤: بهستي از گداز انفعالم نيست تسکيني

بهستي از گداز انفعالم نيست تسکيني
جبين هم کاشکي ميداشت چون مژگان عرق چيني
بتدبيري دگر ممکن مدان جمعيت بالم
برين اجزا مگر شيرازه گردد چنگ شاهيني
چو اشک از ننگ خودداري چسان آيم برون يارب
هنوزم يکمژه بر هم نيفشرده است تمکيني
درين محفل رگ ياقوت دارد نبض ايجادم
مژه واکرده ام اما بروي خواب سنگيني
ادا فهم چراغان خموشم کس نشد ورنه
تحير داشت چون طاوس چشمکهاي رنگيني
ازين آينه سازيها که دارد فطرت اسکندر
گرفتم چيده باشد خجلت تمثال خودبيني
بعبرت آب ده چشم هوس از سير اين محفل
که اشکي چند بر مژگان تر بسته است آئيني
دماغ بي نيازان ناز وحشت برنميدارد
مدان جز ننگ آزادي که گيرد دامنت چيني
غبار دشت امکان را مکن تکليف آسودن
زخود برده است خلقي را هواي خانه زيني
زرنگ سايه من بوي چندين نافه مي بالد
ختن پرورد نازم در خيال زلف مشکيني
مژه نگشوده چندين رنگم از خود مي برد (بيدل)
رگ گل بستر نازي پر طاوس باليني