شماره ٢١٣: به نمو سري ندارد گل باغ کبريائي

به نمو سري ندارد گل باغ کبريائي
ندميده ئي برنگي که بگويمت کجائي
پي جستجوي عنقا بکجا توان رساندن
نه سراغ فهم روشن نه چراغ آشنائي
ره دشت عشق آنگه من گشته گم درين ره
بسر چه خار بندم الم برهنه پائي
زده آفتاب و انجم بقبول بارگاهت
ز سر بريده بر سر گل طالع آزمائي
سر ريشه ام ندانم بکجا قرار گيرم
ته خاک هم نياسود گل باغ خودنمائي
زشکوه ملک صورت سر برگ بارم اين بس
که زخاک اهل معني کنم آبروگدائي
همه تن چو سايه رنگم به صفا چه نسبت من
مگرم زنند صيقل بقبول جبهه سائي
من بيخبر کجايم که درد گر گشايم
زتو آنچه وانمايم توئي آنکه وانمائي
زجهان رميدم اما نرهيدم آنقدرها
که هنوز همچو صبحم قفسيست بارهائي
خرد فسرده جولان چه دهد سراغ عرفان
بدرد مگر گريبان زجنون نارسائي
چه شگرف دلربائي چه قيامت آشنائي
نه زماست عالم تو نه تو از جهان مائي
بم و زير ساز امکان باد بگه ثنايت
عرقي دمانده بيرون زجبين تر صدائي
بصد انجمن من و ما سر و برگ ماست يکتا
همه موج يک محيطيم همه خلق يک خدائي
بمحيط عشق يارب بچه آبرو بباليم
چو حباب کرده عريان همه را تنگ ردائي
زوصال مهر تابان چه رسد بسايه (بيدل)
روم از خود و تو گردم که تو در کنارم آئي